دیروز به یاد تو ان عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم اهسته گشودم
عطراوردم و بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم رابرسر شانه
در کنج لبم خالی اهسته نشاندم
گفتم به خود انگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
...
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم اهسته گشودم
عطراوردم و بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم رابرسر شانه
در کنج لبم خالی اهسته نشاندم
گفتم به خود انگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
...
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شودعکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان بچه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در ان خانه گزیند
اونیستکه بوید چو در اغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای اینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به ایینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل مارا
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شودعکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان بچه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در ان خانه گزیند
اونیستکه بوید چو در اغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای اینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به ایینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل مارا
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا
برچسبها: فغان, فریاد, هادی اکبری, عاشقانه
دسته بندی : شـعـر عـاشـقـانـه